به بهانه حضور کودک سرطانی که تنها آرزویش دیدن حرم امامرضا(ع)بود
آذرماه سال۱۳۹۲ بود که متوجه شدم کودکی به نام مایلز اسکات که مبتلا به سرطان است آرزو داشته بتمن باشد و تمام مسئولان و مردم شهر گاتهام (زادگاه بتمن) دست به دست هم دادند تا او به آرزوی خود برسد. تحتتاثیر قرار داد.
آن روز گذشت و من با خود به این موضوع فکر میکردم که پس آرزوهای کودکان ایرانی چه میشود؟ چه کسی آنها را برآورده میکند؟ تا اینکه یکباره در خبرها، رسانهها و شبکههای اجتماعی عکسها و تصاویری از نیروی انتظامی اهواز دیدم که یک کودک ۱۲ساله مبتلا به سرطان به نام عباس عبدا…زاده که آرزو داشته پلیس شود به آرزوی خود
رسیدهاست.
چقدر میشد با این اتفاق خوشحال شد تا اینکه از طریق خدمتگزارن حرم امامرضا(ع)، متوجه شدم قرار است پسری به نام عباس که تنها آرزویش دیدن ضریح امامرضا(ع) است یکشبه با کمک خیرین به آرزویش برسد.
عباس ١١ساله گفتهبود میخواهد دستش به ضریح امامرضا(ع) برسد. گروه خادمین محبین حریم نور رضوی به استقبالش میروند و او را همراهی میکنند، اما ناگهان صبح متوجه میشویم که اطراف ضریح به دلیل شستشو بسته است به دلیل حال بد کودک، دکتر و پرستار نیز همراه اوست.
همه به امامرضا(ع) متوسل میشوند و با کمک خیرین، او به همراه پدرش، قبل از نماز ظهر چهارشنبه، ٢۶ اسفندماه، چند دقیقهای بهتنهایی در کنار ضریح به زیارت میپردازد.
قبل از رفتنش به کنار ضریح، از او پرسیدم: بار چندمی است که به مشهد آمدهای؟ جواب داد: اولینبار. ازش خواستم یک آرزو کند که گفت: خدا تمام مریضها را شفا دهد. در این میان، گفتگوی کوتاهی داشتیم با هدی رشیدی، مدیرعامل موسسه پنجمین فصل قشنگ، که این کار خیر را درکشور گسترش دادهاست.
از پنجمین فصل قشنگ بگویید.
این اسم را انتخاب کردیم، چون دراصل، فصل قشنگی را در زندگی هر انسانی ایجاد میکنیم و آن همین بار مثبت و آموزههای دینی است که در زندگی افراد بیمار القا میشود.
ما از وزارت ارشاد مجوز داریم و اصلا هیچ وابستگی دولتیای نداریم. تمام افراد از خیرین هستند، یک سری افراد که اصلا دنبال نام و نشان نیستند. مطمئن باشید یک دست صدا ندارد. ما باید همه با هم باشیم. درست است که هیچ ارگان دولتیای پشت ما نیست، اما مگر چه اشکالی دارد که در کنار هم باشیم؟ ما در این موسسه میخواهیم بچههای سرطانی را به آرزوهایشان برسانیم. الان حدود ۵٠کودک سرطانی با حال وخیم وجود دارد که پزشکان برخیهایشان را جواب کردند.
آیا هزینههای درمانی بچهها را هم متقبل میشوید؟
ما مدتی این کار را در برنامهمان داشتیم، اما واقعا هزینههای درمان بالاست. ما سعی داریم کاری کنیم که کودکان سرطانی به آرزوهایشان برسند و البته از کودکیشان هم لذت ببرند.
تعدادمان روزهای اول کم بود، اما این روزها بیشتر شدهایم و از سرتاسر کشور به ما میپیوندند. من تمام این امور را از خدا میدانم. ما حتی روز اول یک عکاس برای تبلیغ خودمان نداشتیم، اما این روزها هر کارمان در شبکههای اجتماعی دستبهدست میچرخد. حتی برخی رسانههای خارجی هم تصویرش را پخش کردند. دوست داریم ایرانی مهربان را به نمایش بگذاریم، کشوری که به کودکانش و به بیمارانش اهمیت میدهد.
من این حرف را شعارگونه نمیگویم، بلکه با تمام وجودم دیدم که چطور وقتی میخواستیم برای بشیر، پسر سرطانی، خیابانی را ببندیم، ٢هزارنفر به کمک ما آمدند. قرار بود یک کار متفاوت انجام دهیم، کاری که در ایران و دنیا منحصربهفرد باشد.
از قدمهای اولتان بگویید، از کودکانی که تا به امروز به آروزهایشان رساندهاید.
اولین اقداممان نمادین بود. یک درخت کاشتیم، نه از این درختهای سرزنده و سبز که بهصورت نمادین میکارند.
رفتیم یک درخت را پیدا کردیم که خشک بود، نحیف بود و میشد زندگی یک فرد سرطانی را در آن دید. آن را آوردیم، اول خیابان نادری اهواز در گلدان قرار دادیم تا به همه نشان دهیم که سرطان میتواند با زندگی آدم چه کند، اما همین درخت مرده هم میتواند بهانهای باشد برای ثبت آرزوی سرطانیها. از ١٠کودک مبتلا به سرطان خواستیم که آرزوهایشان را نقاشی کنند و از میان آنها، آرزوی سه کودک را که متاسفانه از سوی دکترها چندان امیدی به بهبودیشان نبود انتخاب کردیم. بشیر، اولین کودکمان، روی برگ آرزویش نوشتهبود دوست دارد شهرش تمیز و قشنگ شود. به همین دلیل، دستبهکار شدیم.
اولش فکر نمیکردیم شدنی باشد، اما به خدا امید داشتم. به مدت پنجساعت خیابان نادری، شلوغترین خیابان اهواز، را با کمک دستفروشها، انجمن درختکاری، انجمن خیریه و اعضای موسسه خودمان، خیابان را تمیز کردیم و بعد، فرش قرمزی پهن کردیم و ٢هزار نفر به استقبال بشیر آمدند و تشویقش کردند و فریاد کشیدند که دوستش
دارند.
آرزوی دوم مربوط به یک دختربچه بود. نوشتهبود: دوست دارم یکعالمه اسباببازی داشتهباشم. برای این کار چهار کیسه بزرگ اسباببازی خریداری شد و بعد، نوبت تحقق آرزوی عباس بود. او برایمان نوشتهبود: دوست دارم پلیس باشم، لباس بپوشم، سوار ماشین پلیس بشوم و دزدها را بگیرم. در این کار، پلیس با ما همکاری کرد. عباس را سوار هلیکوپتر پلیس کردند و او نقش خلبان پلیس را بازی کرد. برای تحقق این آرزو، همیاری نیروی انتظامی خیلی تاثیر گذاشت. پلیس سنگتمام
گذاشت.
صبح بدون اینکه عباس بداند، او را از بیمارستان به کلانتری شماره١٣ اهواز بردند، لباس نظامی تنش کردند، درجه پلیسی به او دادند و ١٦تکاور بهمدت دو ساعت تحت فرمان او بودند.
عباس میخواست دزدها را دستگیر کند و به همینخاطر، برایش نمایشی خیابانی ترتیب دادند و در آخر، دزدها که از بچههای موسسه بودند توسط او دستگیر میشوند تا شاید عباس هم همچون دیگر سرطانیهای مبارز، امیدوارانه به سوی شفاگرفتن حرکت کند. پسری به نام محسن هم بود که خیلی دوست داشت آتش خاموش کند. ما با سازمان آتشنشانی هماهنگ کردیم و در یکی از ایستگاهها، آتش روشن کردند و کودک فرمان خاموشکردن سه آتش بزرگ را داد.
آیا نهادهای دولتی با شما همکاری خوبی داشتند؟
قدم اول سختترین قدم است. یادم هست بهخاطر بشیر که میخواستیم هوای پاک را به او برسانیم، خیلی دچار مشکل شدیم، اما باز هم مقاوت کردیم تا مسئولین قانع شدند، ولی از قضیه عباس به بعد، یعنی نیروی انتظامی، ارگانها با ما بهتر کار کردند.
چه شد که به مشهد و حرم امامرضا(ع) رسیدید؟
وقتی عباس به آرزوی پلیسبودنش رسید، در یک مصاحبه با خبرگزاری در خوزستان گفتم که در قدم بعدی، قصد داریم روی آرزوی مشهد بچهها
کار کنیم.
جالب بود که دوستان خیر متوجه شدند و گفتند که این کار را متقبل میشوند تا اینکه چهارشنبه پیش، گفتند نرگس، دختری که تازه عمل کردهاست و خواب حرم را دیده، بی تاب دیدن حرم شدهاست. یکی از خیرین مشهد که خبر را خواندهبود با ما تماس گرفت و تمام هزینهها را متقبل شد.
ما تعدادی از بچهها را برداشتیم و عازم شدیم. خودم باورم نمیشد این کار با این سرعت انجام شود. سفر مشهد برایم کار آسانی نبود. نمیدانستم چه اتفاقی میافتد تا اینکه در بین مسیر، گروه خادمین و محبین حریم نور رضوی هم به ما پیوستند. این یک حرکت کاملا خودجوش تنها براساس رسانهایشدن یک آرزو بود که هیچ ارگانی در آن دخیل نبود. دوستان برای زیارت، تمام مسیر را هموار کردند و یک اکیپ ١٢نفره به استقبالمان آمدند و کودکان را از ما تحویل گرفتند. من تمام راه نگران بودم که چطور باید این بچهها را به نزدیک ضریح ببرم، اما خود این خادمان حتی نگذاشتند کوچکترین نگرانیای برای من به وجود بیاید.
یکی از کودکان به اسم سجاد کاملا فلج بود. برایم جالب بود که خودش میگفت: زمانی که دستم به میلهها خورد، احساس کردم دیگر آنجا نیستم و فکر میکردم استخوانهایم محکم شدهاند. امیدوارم آن انرژیای که باید وارد بدنش شدهباشد.
زیارت چه تاثیری روی بچهها گذاشت؟
اشتهایشان باز شدهبود و شروع کردند به بازیکردن. یک انرژی مضاعف داشتند. سابق، اصلا با ما حرف نمیزدند، اما بعد از این اتفاق، کاملا صحبت میکردند. از درد کمتر میگفتند. یک کودک سهسالونیم هم به نام اعظم همراهمان بود که دوست نداشت از ضریح جدا شود. ما در دو روزی که در مشهد بودیم، واقعا بچههایمان حالشان خوب بود و با این امید، به اهواز برگشتیم که بچهها بتوانند در سلامتی، خودشان را کسب کنند.
چرا بیشتر از دو روز در مشهد نماندید؟
چون این بچهها آنقدر جسمشان توانایی ندارد که بتوانند تحمل کنند و باید حتما به مراکز خودشان برگردند. ما بچهها را با نامه از بیمارستان آوردیم.
حال بچهها این روزها چطور است؟
تا جایی که من میدانم و پیگیر شدهام، خانواده بشیر با اینکه قبلا گفتهبودند او ماندنی نیست، اما حالش بهتر شدهاست. به ما گفتند: روند درمان بهتر شدهاست و آنها را به زندگی امیدوار کنیم.
برنامهتان برای آینده چیست؟
ما میخواهیم یک زنجیره محبت را ویژه ایران تشکیل دهیم؛ یعنی استانها را به هم وصل کنیم. اولین زنجیره انسانی ما از جنوبغرب که خوزستان باشد شروع شد و به شمالشرق که خراسان باشد
وصل شد.
چقدر برایمان لذتبخش بود که دومین قدم انسانی و در اصل اولین استوانه حضور ما در کشور در مشهد و حرم امامرضا(ع) شروع شد. در این قضیه، ما توانستیم ایران بامحبت را شکل دهیم. برای روز جهانی آرزوها، میخواهیم با دست پر به جامعه جهانی آرزوها وصل شویم.
از عباس بگویید که امروز توانست بهتنهایی در جوار ضریح امامرضا(ع) برود.
این اتفاق برای خودم هم عجیب بود. عباس حال خوبی نداشت. دکترها او را جواب کردند. روی کاغذ تنها آرزویش را دیدن ضریح امامرضا(ع) نوشتهبود. پدرش وضع مالی خوبی ندارد. ما نمیدانستیم باید چهکار کنیم تا اینکه پزشکش گفت: اجازه میدهم به مشهد بیاید، اما خودم و پرستار هم باید همراهش باشیم. همین شد که یکباره با هزینه یکی از خیرین مشهد، یکشبه آمدیم. بچه از لحظهای که فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد، لبخند بر لب
داشت.
صبح که میخواستیم وارد حرم شویم، متوجه شدیم که به دلیل شستشو، این اجازه داده نمیشود، اما خود امامرضا(ع) لطف کردند و عباس به همراه پدر و دکترش، داخل شد و توانست زیارت کند. من این چیزها را اتفاق سادهای نمیبینیم. کودکی تنها آرزویش دستزدن به ضریح امامرضا(ع) باشد و بیاید و تنهایی داخل شود یک معجزه است. او قبل از رفتن به داخل، کسل بود، اما بعدش کاملا صحبت
میکرد.