چهره ها
كیت وینسلت از 40 نكته جالب درباره زندگی حرفهای و شخصیاش میگوید
كيت وينسلت اينماه چهل ساله ميشود. از برخي جهات اينكه ظاهرش شبيه به چهل سالهها نيست برايمان غافلگيركننده است. او هماني است كه به نظر ميرسد: زني 39 ساله، تندرست، خوشحال و مادر سه فرزند. او سه بار ازدواج كرده؛ اولين بار با جيم تريپلتون كارگردان، پدر دختر 14 سالهاش ميا، دومين بار با سم مندس پدر جو كه در فيلم “جاده رولوشنري” با او همكاري كرده بود و بار آخر با ند كه از سال 2012 تا امروز به زندگي مشتركش با او ادامه ميدهد. وينسلت نمونهاي كامل از كيفيت بريتانيايي در ميان دريايي از حماقت هاليوودي است. زندگي واقعي وينسلت از 5ام اكتبر 1975 آغاز شد، دومين فرزند خانواده بازيگري كه براي امرارمعاش به كارهاي ديگري هم مشغول بودند. زندگي حرفهاي او در سن 17 سالگي با بازي در “موجودات آسماني” (1994) پيتر جكسون و ارائه اجرايي پرسوز آغاز شد كه توانست قلم منتقدان زيادي را به نوشتن وادارد. وينسلت پس از آن در فيلم اقتباسي كنت برانا، “هملت” (1996) در نقش اوفلياي نگونبخت ظاهر شد، در كمدي به يادماندني ميشل گوندري، “درخشش ابدي يك ذهن پاك” (2004) با موهاي آبيرنگاش در نقش عشق قديمي جيم كري همه را شگفتزده كرد، براي درام “كتابخوان” (2008) استيفن دالدري در نقش نگهبان سابق كمپ نازيها برنده جايزه اسكار شد -اگرچه وينسلت تا 31 سالگي توانست ركورد 5 مرتبه نامزدي در جوايز اسكار را از آن خود كند- و در سريال “ميلدرد پيرس” (2011) شبكه اچبياو در نقش زن مطلقهاي ظاهر شد و توانست براي آن يك جايزه امي را به خانه ببرد. اوه، او همچنين به همراه لئوناردو دي كاپريو در فيلمي بازي كرد كه تا بيش از يك دهه موفقترين فيلم ساخته شده در سطح جهاني بود.
انتظار ديدن وينسلت را تا چند ماه بعد داشته باشيد. اكران”خياط زنانه” او از ماه نوامبر آغاز خواهد شد، درام كميك جالبي كه وينسلت در آن در نقش زني استراليايي بازي ميكند كه پس از مدتها به شهر كوچكش بازگشته و قصد ديدار با مادري را دارد كه دوران كودكي او را تبديل به خاطرهاي تلخ كرده است. “استيو جابز” هم نبايد فراموش كرد، فيلمي به كارگرداني استيو جابز و نويسندگي آرون سوركين. وينسلت در اينجا در نقش جوآنا هافمن حضور دارد، مدير بازاريابي لهستاني-ارمني مكينتاش و يكي از معدود زناني كه جابز با بازي مايكل فسبندر از آنها مشورت ميگرفته است. پس از آن به “سه تا 9” جان هيلكت ميرسيم، فيلمي كه وينسلت در آن به گفته خودش در نقش “عضو شرور و دورگه روسي-اسرائيلي يك گروه مافيايي” بازي ميكند. مشخص شد كه وينسلت در طي عمر بيست و چند ساله حرفهاي خود به علاوه چهل سال زندگياش، افكار و ايدههاي جالبتوجهي درباره پول، بازيگري، خانواده، شهرت، عشق، خوشگذراني و نقشافريني در فيلمهاي مختلف داشته است. در زير او چهل مورد از چيزهايي را كه در طول زندگياش به خوبي متوجهشان شده با خوانندگان نشريه اسكواير درميان ميگذارد:
من عاشق دستانام هستم. دستانام كم كم درحال پير شدن هستند. رگهاي پشت دست و پوستي را كه كم كم روي آن نازك ميشود دوست دارم. ميدانم كه اين دستها عاشق بودند و گم شدند، اين دستها كار كردند، به ميليونها نفر و ميليونها مكان نزديك شدند و هرجا كه بودم همراهيام كردند. ميتوانم بيشتر روزهاي زندگيام را در دستانام ببينم تا بر روي صورتام.
ميخواهم از لغت “ماتحت” (bum، معادلي قديمي كه در انگلستان قرن نوزدهم رواج داشته) استفاده كنم. به نظرم استفاده از آن مهم است، واقعا ميگويم، من كيت وينسلت هستم و بايد از چنين لغتي استفاده كنم.
هيچ ايدهاي درباره معني وينسلت ندارم. اما وابستگي زيادي به اسمام دارم. احساس ميكنم متعلق به گروهي قديمي از نجاتيافتگان و اسبهاي ارابهاي هستم. عاشق وينسلت بودن هستم، واقعا عاشق آن هستم.
هميشه ميخواهم از لحاظ فيزيكي حس قدرت و سلامتي داشته باشم. اين احتمالا بخشي از وجود من است كه ميگويد “بسيار خب، تو چهل ساله شدي، گند نزن به همه چيز، كيت.” اما زماني كه مادر سه فرزند ميشويد بايد كمي بيشتر براي ايجاد وضعيتي متعادل تلاش كنيد. من واقعا هيچگاه يكي از آن كساني نبودم كه بتواند از زير كارها قسر در برود.
از دوران مدرسهام لذت نبردم. من بيرون از دنياي واقعي بودم، زماني كه براي اولين بار يكي از پروژههاي بازيگريام را به اتمام رسيدم با خودم گقتم “اوه، خداي من، بايد دوباره برگردم مدرسه؟” هوش و قلب من پيشاپيش از 15 سالگي از چنين فضايي فاصله گرفته بود. طبيعي نبود. و من هم ميدانستم كه چنين چيزي طبيعي نيست.
من دو سال پياپي را مبصر مدرسه (دانشآمور ويژه) بودم. وضعيت خوشايندي نبود اما من هم لاابالي يا شلوغ نبودم. فقط كارم را انجام ميدادم.
من دوران نوجوانيام را با كمي شلوغبازي و شيطنت از سرگذراندم. مينوشيدم و وسط جاده خوابم ميبرد. البته مشغول كار بودم. هيچگاه اينطور نبود كه مخفيانه چسب بو بكشم يا از مواد مخدر استفاده كنم. منظورم اين است كه من را درحال خرابكاري پشت حصار دوچرخهها پيدا نكردند.
نميخواهم بگويم “تايتانيك” فيلمي بود كه بيشترين تاثير را بر مسير حرفهاي من گذاشت، اما فكر كنم كه اين واقعيت دارد. چيزي كه آن فيلم به درستي در اختيار من گذاشت انتخاب يك مسير نهايي در زندگي حرفهايام بود.
داستاني درباره من كه ميگويد يك شاخه رز براي جيمز كمرون فرستادم كاملا حقيقت ندارد. تعدادي دسته گل براي او فرستادم كه روي آنها نوشته شده بود “ملاقات با شما خارقالعاده بود، ممنونم كه چنين فرصتي را در اختيار من گذاشتيد.” اما فكر نميكنم به او گفته باشم “من گل رز شما هستم.” امكان نداشت هيچگاه آدمي به آن اندازه تهوعآور باشم.
مردم فكر ميكنند من آن زمان با بازي در تايتانيك از لحاظ مالي تامين شده بودم. اين يك سوءتفاهم بزرگ است. من 19 سالم بود. هيچكس خبر نداشت كه هستم و چه ميگويم.
لئو صميميترين دوست بازيگرم است. ما لزوما رابطه زيادي با يكديگر نداريم اما او قطعا صميميترين دوست بازيگرم است.
مادر يك دختر نوجوان بودن من را به ياد روزهاي گذشتهام مياندازد، چه قدر آن سالها طول كشيدند. احساس اينكه شما را نميفهمند، با وجود اينكه شما فرد خوب و دلنشيني هستيد اما يك نفر پيدايش ميشود و به شما ميگويند كه اينطور نيست. اولين روزهايي كه عكسام را بر روي جلد مجلات و روزنامهها چاپ ميكردند با خودم ميگفتم “صبر كن، آيا اين مردم ميگويند من كار اشتباهي انجام دادم؟” خدايا، امكان ندارد بخواهم به آن روزها بازگردم.
تنها چيزي كه درباره آن آدم وقتشناسي هستم كار است. زماني كه بخواهم دير كنم به شكل وحشتناكي آن را انجام ميدهم. ند كاملا نقطه مقابل من است. او هميشه وقتگذراني ميكند. فقط كافي است ياد بگيرد كه چگونه با تاخير من كنار بيايد.
من كاملا عليه كساني كه ميخواهند به فضا سفر كنند نيستم، اما خودم نميخواهم به آنجا بروم. نه. كاملا همينجا از وضعيتام راضي هستم. سوار هواپيماشدن به اندازه كافي سخت است.
زماني كه مشغول “درخشش ابدي…” بودم بسياري از مردم به من گفتند “نپوشيدن شكمبند بايد خيلي خوب باشد.” اما من به هيچ وجه با پوشيدن آن احساس ناراحتي نميكردم. هميشه در پوششهاي مختلف احساس راحتي ميكنم.
آن فيلم (درخشش ابدي…) من را در فضاي تبليغاتي بسيار متفاوتي قرار داد. نقش بسيار غيرمعمولي بود، همكاري با كارگردان بيهمتايي مثل ميشل گوندري، نويسندهاي مثل چارلي كافمن كه براي فيلمنامهنويسي “جان مالكوويچ بودن” به شهرت زيادي رسيده بود و آن زمان بهترين انتخاب براي ما بود. اين فيلم همچنين باعث شد من به ايالات متحده نقلمكان كنم و همانجا ساكن شوم.
در خانه بودن را دوست دارم. هيچ چيز شبيه به تابستانهاي انگلستان نيست. مردم در چنين زماني به توسكاني يا جنوب فرانسه سفر ميكنند، اما ما اينجا بودن را دوست داريم.
خانواده من تا حدودي به يك قوم كوچنشين شبيه است. شما به خودتان سختي ميدهيد تا همگي احساس خوبي داشته باشند، اما تا زماني كه كنار يكديگر بمانيد همه چيز عاليست.
دلتنگ نيويورك هستيم. ميا و جو هرزمان كه بوي مافين يا قهوه به مشامشان ميخورد ميگويند “آه، دلمان براي نيويورك تنگ شده.” خاطرات با حس بويايي ارتباط نزديكي دارند؛ بخصوص براي بچهها.
از حرف زدن درباره پول متنفرم. اين اخلاق من به نفع خانوادهام شد. زماني برايمان مهم بود اما من آدم ماديگرايي نيستم. كاملا ميدانم كه چطور بدون پول زندگي كنم. اين چيزي است كه ياد گرفتهام.
در دوران كودكيام ياد گرفتم كه با هرچيز مشغول بازي شوم. چنين چيزي باعث شد عاشق فضاي باز بيرون شوم. شما ميتوانيد مجاني پيادهروي كنيد. ميتوانيد مجاني خودتان را در آب رودخانه رها كنيد. اگر خوششانس باشيد يك بسته چيپس هم در راه خانه گيرتان ميآيد.
بودن در ارتفاعات را دوست دارم.از كوهنوردي خوشم ميآيد. اخيرا شبيه به بير گريلز (ماجراجو، نويسنده و مجري تلويزيوني بريتانيايي) شدم.
براي “استيو جابز” مدت زمان بسيار طولاني را در طي شبانهروز مشغول كار بوديم. كار فيلمبرداري را در خانه اپراي سن فرانسيسكو انجام داديم. از نيمه شب تا ظهر روز بعد را مشغول فيلمبرداري بوديم. واقعا خستهكننده بود. يادم است كه فرياد ميزدم “خدايا، خيلي خستهام.” يكي از دستياران صحنه زني بود كه از پروژههاي قبلي او را ميشناختم، به من گفت “عزيزم، ما مدتها پيش از اينكه تو بيايي اينجا بوديم. پس ساكت باش.” حق با او بود.
شما به باختن عادت خواهيد كرد. اما آن زمان (سال 2009 براي “كتابخوان”) واقعا اميدوار بودم كه اسكار را به چنگ بياورم، و همين اتفاق هم افتاد. تمام آن را به ياد دارم. باشكوهترين، كوبندهترين، دلنشينترين و بزرگترين لحظه تمام عمرم بود. خارقالعاده بود. اين بزرگترين جايزهاي است كه ميتوانيد آن را بدست بياوريد، اين اتفاق براي من افتاد. به هيچ وجه در نظر ندارم از اهميت آن بكاهم.
ديگر مدتهاست كه سيگار نميكشم. اين كار جالبي بود كه باعث شد مردم ديگر فكر نكنند من يك بريتانيايي از دماغ فيل افتاده هستم. من دختر بدي بودم كه سيگار ميپيچيد. اگر به تصوير كلي آن نگاه كنيد جالب ميشود: يكي از روزهاي تمرين است، وارد اتاقي پر از بازيگران مضطرب ميشويد و سيگارتان را ميپيچيد، همگي داخل صندليهايشان فرو ميروند و از روي آسودگي ميگويند “خدا رو شكر او مثل همه ماست.”
مردم هنوز هم از بددهني من شگفتزده ميشوند. آنها متوجه خواهند شد كه من آن گل انگليسي باادبي نيستم كه از قبل تصور ميكردند. چيزي كه براي من بسيار عجيب است.
زندگي كوتاهتر از آن است كه بخواهيد مغرور باشيد. براي بازي در استيو جابز، تحقيقاتي درباره كاراكترم انجام دادم. نام جوآنا هافمن را گوگل كردم و نگاهي به او انداختم و گفتم “قطعا آنها به من فكر نميكنند، من هيچ شباهتي به او ندارم.” او موهاي كوتاه و بههمريختهاي دارد و با من همقد نيست. رو به ند گفتم “اين لعنتيها هيچ خلاقيتي ندارند.” بنابراين آرايشام را پاك كردم ، يك كلاهگيس با عينك آفتابي پوشيدم و از خودم عكس گرفتم و آن را براي اسكات رودين تهيهكننده فرستادم، او را از زمان پروژههاي “جاده رولوشنري” و “كتابخوان” ميشناختم. هيچ چيز براي باخت نداشتم. چه ميخواستند به من بگويند؟ “ممنونيم كيت، لطف كردي، اما نه”؟ مهم نيست. بايد زندگيتان را بكنيد.
مردم هميشه به چشم يك بلوند جذاب به من نگاه ميكنند. چنين تصوري راحت است. من چند سال پياپي را در نقش زني بلوند بازي كردم و آنها ايدهاي درباره من در نقش زني لهستاني-ارمني ندارند.
سث روگن تقريبا سندروم كمدي دارد. او متوجه نيست كه چقدر بامزه است. او ميتواند يك داستان بسيار ساده درباره پيادهروي در خيابان و چسبيدن يك تكه آشغال به ته كفشاش را به يك خنده سيدقيقهاي تبديل كند. هيچ چيز به اندازه جمع خوبي از بازيگران خوب نيست. واقعا هيچ چيز به اندازه آن خوب نيست.
دست زدن، شلوغكاري و دستياراني كه به هر سو ميدوند. واقعا اين چيزها را نميپسندم. من بازيگراني را تحسين ميكنم كه به تنهايي مشغول كار خودشان هستند. واقعا لازم نيست تمام مدت به چرندگويي مشغول باشيم.
“استيو جابز” 182 صفحه ديالوگ داشت و مايكل {فسبندر} در تمام صفحات بود. به او گفتم “ميخواهي صحنههايمان را با يكديگر تمرين كنيم؟” او جواب داد “مشكلي نيست، در حال تمرين كردن هستم.” نگران بودم بخواهد در آپارتماناش با استيصال مشغول آن 182 صفحه ديالوگ شود اما او با آن شيوه احساس بهتري داشت و باعث شد متوجه شوم من هم درواقع چنين احساسي دارم. اين قائده قديمي و بامزهاي در بازيگري است؛ نميتوانيد آن را با ديگران به اشتراك بگذاريد.
مدتي است متوجه شدم كه نقشهاي اخيرم با 20 سال پيش تفاوت زيادي دارد. شايد به اين خاطر كه سنام بالا رفته. نقش جوآنا هافمن را بيست سال پيش به من پيشنهاد نميكردند، همانطور بازي در نقش كلمنتاين (درخشش ابدي…) چيزي نيست كه اين روزها به من پيشنهاد شود. زماني كه درباره محدوديت نقش براي زنان از من ميپرسند واقعا نميدانم چه جوابي بايد بدهم. در اين زمينه آدم خوششانسي هستم. حقيقت اين است كه هنوز هم چيزهاي خوبي بر سر راهم قرار ميگيرند.
لزومي ندارد تماشاگران هميشه شما را دوست داشته باشند. احساس ميكنم با بازي در “سه تا 9” در نقش آيرين درواقع اولين كاراكتر منفي كارنامهام را تجربه كردم. زماني كه شما به يك ماشين تكيه داديد و داخل آن دو نفر به دستور شما با سرانگشتان قطع شده و دندانهاي كشيده نشستهاند؛ اين يعني تجربهاي تازه براي من.
باهوشترين كسي كه ميشناسم يكي از دوستان خوب من و درواقع يك جادوگر است؛ بليندا سينكلر. توصيه او به من اين بود: “كارها را براي خودت آسان كن.” او نگفت كارها را آسان بگير. اين كاملا هوشمندانه است.
من هنوز هم از فروشگاههاي زنجيرهاي ويترز خريد ميكنم. دوستانام به من ميگويند “كيت، چرا همچين كاري ميكني؟ آنلاين خريد كن.” اما من بايد تمام چيزهايي را كه قرارست خريداري كنم ببينم.
همه چيز در آتش سوخته بود. {وينسلت و خانوادهاش در زمان اقامت در جزيره نكر در سال 2011 گرفتار آتشي مهيب شدند} تمام چيزهايي كه در آن تعطيلات داشتيم سوخت. جو براي كلاه بيسبالش و ميا براي اسباببازيهايش ناراحت بود. اما براي كساني كه آنجا زندگي ميكردند همه چيز سوخته بود. زماني كه با چنين حادثهاي روبهرو ميشويد بايد بگوييد “ايرادي ندارد، فقط مقداري اثاثيهاند.”
يك روياي هميشگي درباره جابهجا كردن دندانهاي فك پايينام به وسيله دندانهاي فك بالا دارم. خيلي عجيب است، درنهايت همه آنها از دهانام بيرون ميآيند. ظاهرا خواب دندان به مسائل جنسيتي مربوط ميشود، البته من كاملا چنين نظري ندارم.
آرزو ميكنم كه چنين جوابي نداشتم، به نظرم كمي كليشهاي ميآيد.اما من واقعا احساس ميكنم در بهترين دوره زندگيام به سر ميبرم. با اين حال مطمئن هستم اگر به گفتگوهايم در بيست سالگي نگاه كنيد، زماني كه هيچ چيز درباره خودم نميدانستم، متوجه خواهيد شد كه آن زمان هم چنين ادعايي كردم.
همه چيز درباره بقا در بازي است، نه بازي كردن. بازي كردن برايم اهميتي ندارد. بايد در بازي باقي ماند و حق ماندن را از آن خود كرد. من 23 سال است مشغول اين كار هستم. حرفه بسيار بادوامي داشتم، متوجهام كه اين چقدر غيرطبيعي است.
“ميداني، احتمالا تو را در نقش خواهر چاق انتخاب ميكنند.” نميتوانم بگويم چه كسي اين را در زمان نوجوانيام به من گفت. البته فرد مشهوري هم نيست. اما باعث شد با پرخاشگري به او جواب دهم “اوه، واقعا؟ خواهيم ديد.”
منبع:هفت فاز